معرفی کتاب اسب پرنده و چند داستان دیگر اثر سیامک گلشیری

با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
2
خواهم خواند
1
توضیحات
ملکه زیر لب چیزی گفت و دست هایش را از هم باز کرد.ناگهان قامتش به اندازه ی کوهی بلند شد، دست هایش به بال های سیاه بزرگی تبدیل شدند و سرش به شکل اژدهایی درآمد. بدرباسم بی درنگ برگشت و شروع کرد به دویدن. از شهر خارج شد. داشت با تمام قدرت در بیابان می دوید که احساس کرد صدای بال های اژدها را می شنود. چند لحظه بعد اژدها مقابل او رو زمین نشست. بدرباسم برگشت و در جهت مخالف شروع کرد به دویدن که یک دفعه پنجه های بزرگ اژدها را دور بدنش احساس کرد. اژدها از حال رفت. وقتی چشم باز کرد، ملکه لاب را دید که مقابلش ایستاده، درست به همان شکلی که همیشه او را دیده بود. از جایش بلند شد و تازه آن وقت بود که فهمید در ایوان قصر عاج است. ملکه بلند بلند خندید. گفت: «فکر کرده ای میتوانی هر کاری بخواهی بکنی و بعد از دست من فرار کنی؟»