داستان حاضر روایتی است از زندگی پرفراز و نشیب دختری به اسم«مینا»، که در پی خشونت و آزارهای ناپدری اش مجبور به ترک خانه می شود. او پس از فرار در دام چند ولگرد گرفتار می شود و زمانی که دیگر راه نجاتی نمی یابد، مردی جوان به کمکش می آید. اما لحن تلخ مرد غریبه و سرزنش های وی باعث ناراحتی«مینا» شده و او علی رغم میل باطنی اش به خانه برمی گردد. مدتی از این موضوع می گذرد تا این که«مینا» به عنوان شاگردی ممتاز در رشته پرستاری فارغ التحصیل می شود. او برای رهایی از زیر بار منت ناپدری اش در یک بیمارستان به سختی مشغول کار می شود؛ اما با ناباوری در می یابد که مسئول بخش آن بیمارستان، در واقع همان جوان غریبه است که«منوچهر» نام دارد. «مینا» با شرمساری سعی می کند خودش را از نگاه های به ظاهر خشن و بی تفاوت«منوچهر» دور نگه دارد، بی آنکه بداند دکتر جوان پس از اتفاقات آن شب، علاقه شدیدی به او پیداکرده است. با گذشت زمان، میان آنها رابطه ای عاطفی ایجادمی شود که از چشم پسر عموی ناتنی«مینا» پنهان نمی ماند. او که از مدت ها قبل عاشق«مینا» بوده، با طرح نقشه ای شیطانی دختر بیچاره را به یک مهمانی می برد و به دنبال اتفاقات شوم آن شب کذایی، سرنوشت تلخی برای«مینا» رقم می خورد.