همین حالا داشتم چیزی می گفتم
خرید این کتاب از کتابفروشیها
همین حالا یک چیزی می پرد توی مخم: مسلما با یک جور وسیله ی نقلیه و یک چمدان، به در بزرگی رسیده بودیم که دیوارهای بلندش مرا به فکر وا می داشت. یعنی چه؟ به دامادم می گویم پس چرا ماهرخ نیامده. او با وقاحت جوابم می دهد: «مرده ها به تعطیلات نمی روند و احتیاجی به این جور جاها ندارند.» منظورش را نمی فهمم. او همیشه با من لج می کرد و دلیلش را هم نمی دانستم. بدون شک پس از عبور از در بزرگ آهنی من داشتم به کمک عصا راه می رفتم و او هم چمدانم را می آورد. این ها چیزهای به دردنخوری است که توی مخم مانده.