حسنی و دیگ آش
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
0
توضیحات
حسنی کمی چشم هایش را باز کرد و گفت: «خانم جان... بگذار یک ذره ی دیگر بخوابم!»خانم جان ریزریز خندید و گفت: «خواب چی؟ آش چی؟ ماش چی؟ بلند شو که نزدیک ظهره! من و باباجان می خواهیم برویم خرید. دیگ آش را توی حیاط بار گذاشته ام. مواظب باش آش ته نگیرد و نسوزد تا ما برگردیم.»حسنی گفت: «چشم.» و آه و ناله کنان از جا بلند شد و رفت توی حیاط. ...-از متن کتاب-