حسنی و الاغ دم دراز
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
1
توضیحات
خانم جان سرش را چسباند به گوش حسنی و گفت: «گل پیازم... تنبل و نازم... بلند شو تا خانم جان عصبانی نشود!»حسنی گفت: «چشم.» و به زحمت از جا بلند شد. شال و کلاه کرد و به طرف نانوایی راه افتاد. توی راه برای خودش آواز می خواند و چه چه می زد؛ ولی یک دفعه ساکت شد و به زمین نگاه کرد. دم خیلی بلندی روی زمین افتاده بود.حسنی تعجب کرد. همان طور که به دم زل زده بود، جلو رفت و جلو رفت. اما...-از متن کتاب-