ستاره

ستاره

ستاره

0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

در گوشه ای از یک شهر بزرگ و دود گرفته، محلۀ کوچک و فقیرنشینی بود که ستاره با مادرش آن جا زندگی می کرد. او آرزو داشت وقتی بزرگ شد نقاش بزرگی شود، اما او لوازم نقاشی نداشت. مدتی از شروع مدرسه می گذشت، باز هم زنگ نقاشی رسیده بود و دلهره به سراغ ستاره آمد. خانم معلم گفت : بچه ها وسایل نقاشی تان را روی میز بگذارید، اما ستاره چیزی نداشت وآرام ازکیف کهنه اش مداد سیاهی را برداشت و شروع به نقاشی کرد. موضوع نقاشی شغل آیندۀ بچه ها بود. ستاره هم با مداد سیاه دختری را کشید که در حال کشیدن نقاشی بود. وقتی معلم او را دید گفت : ستاره باز هم که لوازم نقاشی نیاورده ای، زود ازکلاس برو بیرون و به پدرت بگو دفعۀ بعد برایت لوازم نقاشی بگیرد. ستاره با چشمان پر از اشک گفت :خانم پدر من مرده است و با سرعت از کلاس بیرون رفت. همه ناراحت شدند و معلم هم بیش تر از همه. سال ها گذشت و ستاره معلم نقاشی مدرسه شد. قرار بود با نقاشی های مدرسه نمایش گاهی بر پا شود. ستاره برای معلم خود، که حالا پیر شده بود، هم کارت دعوت فرستاد.