یحیای زاینده رود
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
1
توضیحات
دختری جوان بالای سرسره ی باغی که پارک شده، ایستاده است، خندان، با موهایی دم اسبی، با پیرهنی قرمز با چینی روی سینه و با چینی روی زانوها. دختر می نشیند و پیش از نشستن، پشت دامن پیرهن را به زیر پاها می سراند. میان جلو دامن را بین پاها سفت می کند. بعد دو دست را پشت کمر می گذارد، گویی دست ها را بسته باشند، حتما یعنی که بزرگ شده است و نمی ترسد و نیازی به گرفتن دو سوی سرسره ندارد. بعد خنده ای و لحظه ی سریدن، جیغی، که هر چه به زیر و به زیرتر می آید، بلند و بلندتر می شود. سر می خورد و صدایش میان پارک می پیچد، میان درخت ها. حالا بر سرسره خون است، از بالا تا به زیر. خون دلمه بسته لخته لخته لخته کس می آید. دختر، تنش سوراخ سوراخ سوراخ است. از چندین جای، سروسینه و شانه و شکم، خون بر سرسره می سرد. سوراخ ها از مقابل کوچکند، در پشتش اما بزرگند، به قدر کف دست، سوراخ هایی خون ریز. دختر، دست ها بر پشت، بر گودی کمر، دمر افتاده است پایین سرسره، یر سنگ ریزه ها، و چال چال چال هایی بر جانش پیداست.