بخشنده مثل آسمان

بخشنده مثل آسمان

بخشنده مثل آسمان

مرتضی امین و 1 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

«پارسا» در اتاقش نشسته بود که مادر در زد و گفت: پسرم نزدیک افطار است به نانوایی برو و چند نان تازه بخر. پارسا از مادرش پول گرفت و رفت، اما وقتی پول را به نانوایی محل داد او گفت امشب شب تولد امام حسن مجتبی (ع) است و پول نمی خواهد، نان ها نذر امام است. نزدیک افطار بود که پدر از راه رسید؛ در حالی که یک جعبه شیرینی در دست داشت. پارسا پرسید: شیرینی برای چه؟ پدر گفت: آخر امشب شب تولد اما حسن مجتبی (ع) است. پارسا هم خندید و رفت. چه روز خوبی! نان ها مجانی، شیرینی تازه و یک افطار خوشمزه...! پدر خندید و پارسا را بغل کرد و بوسید.