سلام، ای ستاره ها
در حال خواندن
0
خواندهام
9
خواهم خواند
1
نسخههای دیگر
توضیحات
در یک صبح آرام و خنک، وقتی تمام سنگ ها در خواب سنگینی بودند، یکی از آن ها با فریاد گفت: نگاه کنید، یک تکه از خورشید به زمین افتاده است". سنگ های دیگر از خواب برخاستند و همه با تعجب به تکه ای از خورشید نگریستند. تا این که سنگ درخشان از خواب بیدار شد و به آن ها توضیح داد که او تکه ای از خورشید نیست بلکه یک الماس است که از زیر زمین به سطح آمده است. مدتی نگذشت که الماس هاای دیگری نیز به سطح زمین آمدند. سال ها گذشت و سنگ ها به بودن الماس ها عادت کردند. هر صبح، دور آن ها را می گرفتند و به قصه های زمین گوش می دادند. تا این که در یک صبح سرد، وقتی که از خواب برخاستند، جای الماس ها را خالی دیدند. اما شب هنگام آن ها را دیدند که در میان ستارگان آسمان می درخشیدند.
یادداشتها