داستان های باد آورده
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
گفتم :«این همه مگس چکا داره توی این بر بیابون ؟!» بعضی از مگس ها روی پنکه مرده بودند. دل به دریا زدم و گفتم :« واسه چی می خوای از مرز رد بشی؟»سرش را تکان داد. نای حرف زدن نداشت. مشتی قند برداشتم و ریختم توی کاسه آب یخ ، و نمک هم ریختم ، بعد با قاشق شربت ریختم توی حلقش . گفتم :«سیاسی هستی ؟» جواب نداد . گفتم :«قصد فضولی ندارم می خوام کمکت کنم .» سکوت کرد. چشم هایش را به پنکه سقفی دوخته بود.