دختر بویراحمدی

دختر بویراحمدی

دختر بویراحمدی

0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

همه ساکت بودیم. من و رودابه در برابر آن همه چشم خجالت می کشیدیم به هم سلام کنیم اما نگاه مان هزاران جمله حرف داشتند به یکدیگر خیره شدیم حتی پلک زدن را فراموش کرده بودیم که مبادا یک لحظه از هم غافل شویم. موجی از دلهره و اضطراب و هیجان توام با ذوق و شوق احاطه ام کرده بود. هردو یک قدم به سمت هر برداشتیم. قطرات اشک از لابلای همان مژه های بلندش آهسته آهسته راه باز می کرد و روی گلبرگ هایی که در بغل گرفته بود می چکید. اشک هایم که یازده سال حبس شان کرده بودم مانند ناودان روی اشک هایش می ریخت. همه آن ها که قصه پر فراز و نشیب من و رودابه، دختر بویر احمدی را می دانستند قادر نبودند جلوی اشک شان را بگیرند. حتی امیرعلی خان که به ندرت اشک از چشمانش جاری می شد... -از متن رمان-