شب ستاره
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
0
توضیحات
خدا می داند این صورت خندان چقدر دلم را به تب و تاب می انداخت و پرپر می زدم که با او بروم ولی به زور به این کشش درونی غلبه کردم و گفتم: -ببخشید ولی من نمی تونم بیام. اصلا من از کجا به شما اعتماد کنم و پاشم باهاتون بیام وسط کوه و دشت، اون هم نصفه شب؟ -از همون جایی که من به شما اعتماد کردم. به حس درونیتون اطمینان کنین و بدونین راه درستو نشونتون می ده. آه بلندی کشیدم و گفتم: -یه بار در عمرم به حس درونیم اعتماد کردم و تا آخر عمر پشیمونم. بلافاصله پشیمان شدم و دعا کردم این حرف باعث سوال و جواب های بعدی نشود. هیچ دوست نداشتم که در مورد زندگی شخصیم پرس و جو کند.