«مرمر» دختری از عشیره است. او لحظات زندگی اش را با این آرزو سپید می کند که روزی با سپیدای لباس عروسی به خانة بخت خواهد رفت؛ اما در غروبی که هوا از بوی فاجعه سنگین شده بود، معصومیت خواب های دخترانه اش با یورش ددمنشانة دشمن به یغما می رود و پس از چندی احساس می کند ناخواسته باردار کودکی است که از آن دشمن است و در اندیشة از میان بردن وی برمی آید که ناگهان احساس مادرانه ای از گم گوشة وجودش سربرمی آورد. او که دچار راهی بلاتکلیف، درمانده چشم به فردایی مه آلود دوخته است به این می اندیشد که اگر روزی پدر، برادر و طایفه از این فاجعه بویی ببرند چه پیش خواهد آمد. سرنوشت مرمر و کودکش و اتفاقاتی که پس از این در انتظار مرمر است، ادامة داستان را شکل می دهد.