پشت کوه قاف: قصه های هزارستان
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
...هردو رفتند و رفتند تا به یک بیابان بی سر و پایی رسیدند که((آواز خر به خدا نمی رسید)).از بخت واقبال آن ها،زن درد زایمان گرفت.مرد دستش از همه جا کوتاه،رو به آسمان کرد وگفت:((خدایا!در این بیابان برهوت،بااین زن یافتنی چه کار کنم؟)) زن آه می کشید واز درد به خود می پیچید.مرد گیج شده بود وعقلش به جایی قد نمی داد.زنش دایه می خواست وبعد از یافتن، غذا می خواست،اما در آن بیابان جز خاک چیز دیگری پیدا نمی شد.مرد دید هرچه معطل کند،فایده ای ندارد.ناگزیر زنش را به امان خدا رها کرد وبه امید این که به آبادی یی برسد،یک جانب بیابان را در پیش گرفت و رفت...