او هیچ وقت نمی دانست ساعت چند است و داستان های دیگر
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
گوفی طبق معمول اصلاً حواسش به وقت نبود. همینطور داشت با بقیه بازی میکرد. فکر میکرد هنوز خیلی تا ظهر مانده. ولی ناگهان ساعت توی کیف شروع کرد به زنگ زدن. ررررییینگگگ! ررررییینگگگ! بچهها همه از جا پریدند. همه فریاد زدند: « این دیگر چه بود؟!» و دویدند تا ببینند چه خبر است. ساعت همینطور با صدای بلند زنگ میزد. ررررییینگگگ! ررررییینگگگ! بچهها در حالی که میخندیدند گفتند: «ای بابا! این که یک ساعت شماطهدار است. هی گوفی نکند این ساعت را مادرت توی کیفت گذاشته تا یادت بیندازد که برگردی خانه.» گوفی که از خجالت داشت سرخ میشد گفت: «اصلاً هم خنده ندارد...»