سقف پنهان
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
1
توضیحات
دست روی قلبش گذاشت و سعی کرد فقط نفس بکشد. ذهنش خالی شده بود، سفیدتر و گنگتر از روزی که هجده ساله بود و تازه به تهران آمده بود. انگار فریادی مثل یک غده در گلویش گیر کرده بود. کجا خوانده بود که انسان حتی یک لحظه از عمرش را هم بدون فکر نمیگذراند؟ پس چرا حالا هیچ چیز به ذهنش نمیآمد؟حالا زیر این سقف پنهان...