حاکم عادل

حاکم عادل

حاکم عادل

نوید بازیار و 2 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

مردی عرب تنها در بیابانی خشک و بی آب و علف زندگی می کرد. مرد عرب در عمر خود آب شیرین ندیده و مزة آن را نچشیده بود. در آن بیابان، همواره آب شور و تلخ می خورد و به آن عادت کرده بود. روزی از روزها، عرب به بیابانی پا گذاشت که در آن ناحیه باران بسیار باریده بود. او با خود اندیشید که این آب، بی گمان، آب بهشت است. آن گاه مشک خویش را از آب پر کرد و به نزد حاکم برد. مرد عرب گفت: «ای حاکم من آب بهشت را یافته ام و آن را به حضور شما آورده ام». حاکم کمی از آن را خورد و متوجه شد که این آب، بدبو و تیره رنگ است. اما بی آن که اخم کند آن را خورد، و به خزانه دار دستور داد تا هدیة ارزشمندی را به مرد عرب بدهند. همراهان حاکم گفتند: «چرا پیاله ای از آب بهشت به ما ندادی؟» حاکم گفت: «آبی که با خود آورده بود، (آبی مانده و بدمزه بود و چنان چه آن را به شما می دادم. شما واکنش نشان می دادید و عرب از این کار خود خجل زده می گشت. مرد عرب در انتظار پاداش بود، گفتم او را انعامی بدهید». کتاب حاضر، جلد چهارم از مجموعة «قصه های عامیانة لارستان کهن» است و برای کودکان گروه سنی «ب» و «ج» تهیه و تدوین شده است.