دلتنگی
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
شب جمعه بود که پسرم با یک دسته گل به دیدنم آمد او گریه می کرد و می گفت که دلش برایم تنگ شده و از اینکه در گذشته زیاد به من سر نمی زده پشیمان است. از من خواست که او را ببخشم و حلالش کنم. من اما فقط سکوت کرده بودم. وقتی رفت به گل هایی که برایم آورده بود نگاهی کردم؛ سنگ قبرم چه زیبا و معطر شده بود.