سنگ و سپر: 17 داستان (از 1358 تا 1369)
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
صمد طاهری: ...سرخیابان که رسیدم پاسبان ها را دیدم. پنج شش نفر بودند و چلو بازار قدم می زدند. همه شان رولور بسته بودند. دوتاشان گمپل و بقیه دراز و دیلاق بودند و سیبیل های چخماقی شان را رو به بالا تابانده بودند. توی همین دیلاق ها هم فقط یکی شان قدش تا گوش های ماهر می رسید. جلو طبق عموناصر که رسیدم خواستم ماجرا را بپرسم. عموناصر چشمکی زد. یعنی که زودتر از آن جا دور شوم. از خیابان گذشتم و رفتم توی میخانه. قضیه را برای ماهر تعریف کردم. ماهر از زور بی کاری نشسته بود روی صندلی، سر بطری ها را میان دو انگشت شست و اشاره اش می گذاشت و له می کرد. گفت: «خودم مامورها رو دیده م. حالا می گی چی کار کنیم؟» گفتم: «بهتره یه مدت سنگ پرونی رو قطع کنیم تا اوضاع آروم بشه.» با سر اشاره کرد به پاسبان ها و گفت: «فکر می کنی این ها بتونن جلو ما رو بگیرن؟» گفتم: «معلومه که می تونن. مگه نمی بینی رولور بسته ن؟»