شهریور هزار و سیصد و نمی دانم چند ...
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
برنده ی جایزه ی پروین اعتصامی - آخرین تصویری که توی ذهنم مانده، انگار برج ایفل بود. آره. انگار برج ایفل را دیدم که آرام آرام، دور می شد. اولش انگار زیرش بودم. انگار پایه هاش دو طرفِ تنم بود. بعد، دور شد و دور شد و دور شد تا... یک دفعه حس کردم، نه انگار برج ایفل نیست. برج آزادی. انگار برج آزادی روبه روم بود. انگار توی میدانِ آزادی بودم. گوشه ی غربی میدان، همان جا که وقتی از کرج می آمدم، می دویدم تا برسم به اتوبوس های B.R.T. همان جا. چشمم به برج آزادی بود. و صدا، صدای آن همه جمعیت. هزار هزارتا، شاید هم بیشتر و یک چیزی که ته گلو و دماغم داشت خفه ام می کرد. چیزی تند، مثل گاز خردل، شاید هم فلفل، چه می دانم. شاید هم هیچ کدام شان. شاید فقط شدتِ آبِ ماشین های آب پاش بود که به سرعت برق لوله ام می کرد و نمی گذاشت نفس بکشم. چه می دانم شاید هم فقط با فشار جمعیت خورده بودم زمین و مغزم بود که حالا آرام آرام داشت می آمد توی دهانم و راه نفسم را می گرفت. یواش یواش صدای جمعیت دور می شد. و دور و دور و دور... و برج آزادی هم یواش یواش کوچک می شد و کوچک می شد و کوچک می شد.