از این شهر می‌روم

از این شهر می‌روم

از این شهر می‌روم

3.5
1 نفر |
0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

2

عبدالله، سفال‌گری است عاشق پیش‌بینی باد و باران. جوانی‌اش را هم گذاشت پای همین. اما وقتی پیش‌بینی می‌کرد، آنقدر استرس و اضطراب داشت، که چند بار کارش به بهداری کشید. کار آن‌قدر بالا گرفت که به او لقب عبدالله دیوانه دادند. حتی وقتی بزرگ‌تر شد، کسی حاضر نبود به او دختر بدهد. پدربزرگش که در حال احتضار بود، از عبدالله قول گرفت که «دیگر پیش‌بینی نکند.» اول برایش سخت بود. اما با توجه به خشکسالی‌‌ها و نیامدن باران، این امر برایش عادی شد. اما ماجرا از آن‌جا آغاز شد که خانواده‌ای به عبدالله اجازه دادند بیاید خواستگاری دخترشان. در همین حین، عبدالله می‌شنود مردم شهر می‌خواهند آیین نماز باران را به جا بیاورند. او خیلی جلویِ خودش را می‌گیرد که حرفی نزند. اما با توجه به شناختی که از هواشناسی داشت، گفت: «نماز و دعا فایده نداره. بارونی در کار نیست.» اما مردم علیه او گارد می‌گیرند که «اصلا علت اینکه این سال‌ها خشکسالی بوده، اینه که تو با پیش‌بینی‌هات برای خدا تعیین تکلیف می‌کردی. خدا هم غضب کرده.»