معرفی کتاب بغض غزل اثر فرخنده موحدراد

بغض غزل

بغض غزل

0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

0

شابک
9789642835409
تعداد صفحات
484
تاریخ انتشار
1393/1/20

توضیحات

        هر دو با هم راه افتادیم ولی من دوباره گفتم: حالا اگر رها اینجا بودکه این حرف رو نمی‏زدی؟ تا فردا صبح هم هی حرف می‏زدی.
نیما که خیلی از دستم عصبانی شده بود دمپایی‏اش رو در آورد تابه سمت من پرتاب کند ولی من سریع به داخل خونه فرار کردم.
به کنار دریا که رفتیم من تا تونستم سر به سر نیما گذاشتم ولی‏خب جلوی همه حرف نمی‏زدم و فقط جلوی مامان حرف می‏زدم تاحدی که مامان متوجه شد و به نیما گفت:
ـ نیما، مامان مگه خبریه؟
ـ مامان به خدا نه، این از خودش حرف می‏زنه.
من گفتم: مامان دروغ می‏گه، چشم رها رو در آورده.
مامان گفت: غزل وقتی دو تا بزرگتر حرف می‏زنن تو حرف نزن.
نیما گفت: آخ جان، حالت گرفته شد، پاشو برو دیگه نبینمت.
ـ دست شما درد نکنه مامان! خیلی ممنون اصلاً من می‏رم پیش ‏رها دیگه هم با شما کاری ندارم!
ـ لطف بزرگی در حق ما می‏کنی!
ـ به من بخندید، آقا نیما ضایع نشه.
از آنها دلگیر شدم و رفتم تا در کنار ساحل قدم بزنم که سهیل‏صدایم کرد و گفت:
ـ غزل، نیما چش شده؟
ـ نمی‏دونم والله، مثل این‏که کله‏اش باد کرده.
ـ یعنی چی؟
ـ خودم هم نمی‏دونم!
ـ این هم یه حرفیه! ولی به نظرم اخلاقش عوض شده، این‏طور نیست؟!
ـ سهیل تو واقعاً حیفی، هوش و استعداد بالایی داری چرا استفاده ‏نمی‏کنی؟ این رو که من خیلی وقت پیش گفتم.
ـ آخه من نمی‏دونستم تو خیلی پروفسوری واسه همین گفتم.
ـ خوب کاری کردی! حالا اجازه هست من برم؟
ـ برو بابا، خفه کردی خودتو برو!
از کنار سهیل به پیش دخترها رفتم و عسل آروم کنار گوشم گفت:
ـ هی غزل چی می‏گفتی با سهیل؟
ـ هیچی بابا، توهم!
ـ یعنی چی هیچی؟
ـ اَه وقتی گیر می‏دی بد گیر می‏دی‏ها، بابا هیچی پرسید چرااخلاق نیما عوض شده در ضمن تو چی‏کار داری به سهیل؟ اگر باآرش حرف زده بودم باید شاکی می‏شدی، دیگه چته؟!
اصلاً متوجه نبودم که چی می‏گم، عسل با تعجب گفت: یعنی‏چی؟ منظورت چیه؟
من که تازه متوجه‏ی حرفم شده بودم دستپاچه گفتم: هیچی بابا،گیر نده عسل، اعصابم خرابه.
عسل هم بی‏تفات به حرف من گفت: حالا راستی چرا نیما این‏طوری شده؟
ـ نمی‏دونم والله.
ـ آره جون عمه‏ات تو ندونی؟
ـ عسل ولم کن تو رو خدا به اندازه‏ی کافی مامان ضایعم کرده و حالم خوب گرفته شده، تو دیگه بی‏خیال شو.
ـ چه‏طور مگه چی بهت گفته؟
ـ اَه عسل ولم کن.
ـ خب بابا! نوبرش رو آورده! مگه گرفتمت؟!
من هم عصبانی شدم و به تنهایی به راه خودم ادامه دادم و رفتم‏ کنار ساحل نشستم، بعد از مدتی رها اومد که ببینه مثلاً من چرا قهرکردم و پیشم نشست، گفت:
ـ اتفاقی افتاده غزل؟ چرا ناراحتی؟
ـ نه کی گفته ناراحتم فقط نمی‏دونم چرا بی‏حوصله‏ام.
ـ شاید داری مریض می‏شی؟ مطمئنی حالت خوبه؟
ـ آره بابا چیزیم نیست همه‏اش تقصیر این نیماست.
رها با تعجب پرسید: نیما؟! چه‏طور مگه؟
ـ هیچی بابا همین‏طوری.
ـ می‏خوای از نیما بپرسم؟
من که از خدام بود خیلی خوشحال شدم و گفتم: آره ر‏ها، برو بهش‏بگو که این‏قدر من رو اذیت نکنه.
ـ خب باشه، حالا چرا این‏قدر ذوق کردی؟
ـ برو دیگه. برو بهش بگو که باهاش قهرم!
ـ خب بابا تا بعد.
ـ نه همین الان برو.
رها که از کارهای من تعجب کرده بود گفت: باشه الان می‏رم ولی‏تو حالت اصلاً خوب نیست‏ها.
ـ اگر تو بری خوب می‏شم!