عرق
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
... فقط یادمه به سرعت رفتم طرفش. نمیدونستم چی کار میخوام بکنم. اما احساساتم تو سینه ام جمع شده بود. مثل یه مشت به سینه ام فشار می آورد. فشار. منم همینجوری داشتم راه میرفتم. منتظر بودم ازم دور بشه، یا یه کاری بکنه. ولی همینجوری سرجاش ایستاده بود. یه جوری که انگار سال هاست منتظر منه. بعدش... رو در رو شدیم. می تونستم نفس کشیدنش رو احساس کنم. این قدر نزدیک هم بودیم. میتونستم رگ های لعنتی توی چشمش رو ببینم. بعدش مشتم گره شد. نوک ناخن هام کف دستم رفت و بعدش اون اتفاق افتاد... عجیب و مرموز... ما همدیگه رو بغل کرده بودیم. بغل. نمیدونم برای چی. بعد از هشت سال، این اولین باری بود که حس می کردم می تونم واقعا برم خونه...