در زمان های خیلی قدیم دو موجود زنده در سرزمینی به نام "تردید" زندگی می کردند. یک پسر به نام "ژزوبا" و یک دایناسور کوچک بالدار به نام "دراگون". "ژزوبا" در خصوص پدیده های اطراف خویش خیلی کنجکاو نبود. ولی "دراگون" درباره ی هرچیز سوال می کرد. دراگون، ژزوبا را یک آدم تنبل و ژزوبا، دراگون بالدار را موجودی فضول می دانست. دراگون همیشه می خواست بداند چه کسی سنگ، کوه و موجودات دیگر از جمله آن ها را در آن جا قرار داده است. تا این که روزی به وجود خدا پی می برد و از جانب او مامور گشت تا چشم ژوزبا را بر نعمت های خدا باز کند. دراگون موفق به این کار می شود. سال ها می گذرد و ژزوبا مرد بزرگی می شود. تا این که زمان جدایی فرا می رسد. آن دو نام سرزمین تردید را امید می گذراند و می روند تا دیگران را از وجود خود و هدف آفرینششان آگاه کنند.