معرفی کتاب مادرِ میرزا اثر جمعی از نویسندگان

در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
0
توضیحات
روز اعزامشان رسید،قرار بود به بجنورد بروند و از آنجا اعزام شوند.زینب هم چادر سرش کرد و دنبال پسرش راه افتاد که تا بجنورد راهیاش کند.وقتی که سوار اتوبوس شدند،میرزا گفت:《مامان نیا!نگاه کن،یک کدوم از این رزمندهها مامانش باهاش نمیاد.》 زینب با ناراحتی گفت:《اصلاً اینا بچشون رو انداختن دور!من که تورو ول نکردم.》 -نه مامان!اینطوری که میگی نیست.تو گفتی منو به خدا میسپاری.پس اون خودش مراقبم هست. و این بار هم مثل هر بار،میرزا برنده شد،زینب خانم برگشت و آن ها هم از بجنورد عازم شدند.