سال ها
در حال خواندن
0
خواندهام
8
خواهم خواند
10
نسخههای دیگر
توضیحات
الینر در حالی که با او دست می داد، لبخند زد و گفت: «شب بخیر.» و همان طور که وارد آن هوای بسیار سرد می شد با اطمینان کامل به خودش گفت این همون مردیه که باید باهاش ازدواج می کردم. او احساسی داشت که قبل از این هرگز تجربه نکرده بود به خودش گفت اما اون بیست سال از من جوونتره و با دختر عموم ازدواج کرده. او لحظه ای از گذر زمان و اتفاقاتی که موقعیت های زندگی اش را خراب کرده بود آزرده شد و به خودش گفت از همتون بدم میاد و صحنه ای جلوی چشمش تصور کرد که مگی و رنی کنار آتش نشسته بودند و با خودش فکر کرد، یه ازدواج سعادتمند و موفق، چیزی که همیشه حس می کردم. یه ازدواج موفق. الینر همان طور که پشت سر بقیه از آن خیابان کوچک و تاریک پایین می رفت نگاهی به بالا انداخت. نور مانند پروانه های یک آسیاب بادی، به آرامی در پهنای آسمان پخش شده بود و حرکت می کرد. او به خود گفت حمله هوایی! اصلا حمله ی هوایی رو یادم رفته بود...
یادداشتها