یک دانه از هزار دانه
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
«بهار» و «بابک» در کنار «مامان زری» و «عزیز خانم» زندگی می کردند، پدر آن ها در شهری دور از خانه کار می کرد. بچه ها همیشه دلتنگ بابا بودند. آن شب در شب یلدا، مامان زری که پول زیادی نداشت نتوانسته بود مواد شب یلدا را فراهم کند و فقط سه عدد انار خریده بود. اما آن شب همه همسایه ها با آوردن یکی از اقلام شب یلدا کمک کردند تا بهار و بابک به آرزویشان برسند.