بالای بالای بالا

بالای بالای بالا

بالای بالای بالا

شیوا سلامت و 1 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

سنگ ریزه کف دریا دراز کشیده بود و مثل همیشه حرکت ماهی ها را بالای سرش نگاه می کرد و همین طور که بالا را نگاه می کرد به دوستش که کنار او نشسته بود گفت حوصله ام سر رفته از بس هر روز همین کار را می کنیم. در همین موقع چند حباب را دید که از پشت یک مرجان بالا رفتند، سنگ ریزه به بالارفتن حباب ها خیره شد، آن ها دور و دور و دورتر شدند تا جایی که سنگ ریزه دیگر نمی دیدشان. او از دوستش پرسید آن ها کجا می روند کاش می توانستیم سوار شویم و بالا برویم آن بالا حتما خیلی خوب است که حباب ها دیگر بازنمی گردند. سنگ ریزه آرام و بی صدا کف دریا قِل خورد و به پشت مرجان رسید در همان لحظه... .