معرفی کتاب خرچنگ اثر میلاد ظریف
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
بابا آن روز دیگر چیزی از گذشته ی بیشلمبویی اش نگفت، فقط می خواست از خانه بیرون بزند، در جواب مامان که گفت: «داری می ری سرکار؟» گفت» «دارم می رم از تو کف خیابان پلکام رو پس بگیرم» و رفت وشب برگشت. آن هم با سر و ریختی خون آلود و آش و لاش. از گوشش خون می آمد. و چند جای صورتش زخمی بود و روی آن خون دلمه بسته بود. گفتم: «بابا داره از گوشات خون می آد» لبخند تلخی روی صورتش نشست و گفت: «گرازا سرپوش آبششی ام رو نشونه گرفته بودن. شانس آوردم. فقط یه زخم کوچولوئه.»