نگاه خیره

نگاه خیره

نگاه خیره

مهشید مهریزدان و 1 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

ماری آن شب وقتی دیمتریوس به خانه آمد با او حرف نزد. مثل همیشه دیروقت، بعد از نیمه شب به خانه آمد ولی او در تخت منتظر آمدنش نشسته بود. او در اطراف خانه تلو تلو خورد و هر کدام از لباسهایش را به طرفی پرتاب کرد. تا اینکه خودش را به روی تخت انداخت. نگاه خیره ای به ماری انداخت، پشتش را کرد و خوابید. ماری دوست داشت دستهایش را از پشت به دور او بیندازد و گردنش را ببوسد، کاری که دیمتری همیشه دوست داشت. او تمام شب نتوانست بخوابد ولی همچنان ساکت ماند. ماری از این حالت ناراضی بود، او از همه چی حتی دیمتری هم ناراضی بود. اتهامی که در دل به دیمتری پرورانده بود لحظه به لحظه قوی تر می شد. حالا دیگر او ساعتها می نشست تا او برگردد و به او نگاه خیره بیندازد. بعضی وقتها هم دیمتری با حالتی حاکی از خشم، تعجب و ترس به ماری نگاه می کرد. اما ماری ترسیده بود و با خود می گفت رابطه ما خوب خواهد شد، او دستان من را با بوسه و اشک خواهد پوشاند و عذرخواهی خواهد کرد. او... -از متن کتاب-