معرفی کتاب پیچک سمی اثر سهیلا بامیان
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
به خانه که رسید عصبی و برافروخته بود، برای لحظه ای بغض نهفته در گلویش راه نفس هایش را بند آورد. چادر را که محکم زیر چانه گرفته بود رها کرد و بقچه را از زیر چادر بیرون آورد. در برخلاف همیشه بسته بود ولی صدای بازی بچه ها در حیاط خانه به گوش می رسید. در زد و منتظر دیده بر هم فشرد. در که باز شد خواست شتابان وارد شود که ناگهان با دیدن مر جوان حس کرد و روح از قالب تنش پرواز کرد. او نیز با چشمانی ستایشگر به گلگونی دلنشین چهره لطیف دخترک می نگریست. شتابان سلام کرد و نگاه دزدید، مرد جوان جواب داد و آهنگین گفت: عافیت باشی خانم!بی آن که تشکر کند یا جوابی بدهد، به سرعت از کنار او و نگاه مشتاقش گذشت... دنیایش رنگی شده و محبوبش آمده بود... برای لحظه ای نگران شد به او خوش آمد نگفته است، برگشت و بی درنگ گفت:محمد...جان محد... عمر محمد...یادش رفت می خواست چه بگوید. مات و مبهوت به چشمان گویای او خیره ماند و از نوازش کلام و شیدایی آشکار او دلش لرزید... .