داستان های تلفنی
در حال خواندن
0
خواندهام
2
خواهم خواند
0
توضیحات
روزی روزگاری بود... ...حسابدار بیانکی اهل وارزه یک بازرگان بود شش روز از هفت روز هفته تمام شرق غرب جنوب و مشال و ایتالیا را میگشت و در حین سفر داروهایش را میفروخت یکشنبه به خانه اش بر میگشت و باز صبح دوشنبه عزیمت میکرد اما قبل از رفتنش دخترش به او میگفت پدر میخواهم هر شب یک داستان برایم تعریف کنی