حسنی و غول گردن دراز
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
1
توضیحات
باباجان گفت: «سلام حسنی! تنبلی بسه! از بس می خوابی روز به روز چاق تر می شوی.»حسنی آن یکی چشمش را هم باز کرد و به زحمت از جا بلند شد. هنوز خوابش می آمد.باباجان گفت: «من و خانم جان می خواهیم برویم عیادت عمه کلوچه. تا ما برگردیم، تو هم به باغچه و گل ها آب بده.»حسنی خمیازه ی بلندی کشید و گفت: «چشم.»