زنی که دهانش گم شد: مجموعه داستان

زنی که دهانش گم شد: مجموعه داستان

زنی که دهانش گم شد: مجموعه داستان

0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

نم اشکی ریخت روی بالش اطلس گلدوزی شده ای که از بازار کارناتاکا خریده بودند و به طنازی قویی که می گفتند می رفته تا بمیرد، نرم و آرام خوابش برد.فردای آن روز که رخت و لباسش را می چپانده توی چمدان. متین بی هوا سر رسیده و پرسیده کجا؟ شرمیلا گفته بمبئی. اصلا بمبئی چطور یکباره به ذهنش رسیده؟چرا نگفته مثلا احمدآباد یا تامیل نادو؟ شرمیلا می رفت با یکی از این فسیل های فئودال،با یک انبان پارچه ی رنگی و جواهرات و قفل و رنبیلی که بهشان چسبیده و دوتی کرم رنگ و اتچکین و عمامه ی قرمز می پوشند، زندگی کند ودامن های تنگ ماهوت خوش پوشش بشود ساری بنارسی. روز عید دیوالی عروسی کردند و یک ماه بعد برش گرداندند. خودش را نه . تن جزغاله شده اش را دراز به دراز..