خاطرات یک بزمجه (داستان های طنز و نطنز)

خاطرات یک بزمجه (داستان های طنز و نطنز)

خاطرات یک بزمجه (داستان های طنز و نطنز)

0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

جانم برایتان بگوید که خانه ی ما در یکی از کوچه های منتهی به اتوبان کردستان بود که آن زمان ها، اتوبان نبود و همیشه فکر می کردم که اگر سر خر را کج کنم و دوچرخه را بیندازم توی سرازیری خیابان کردستان تا ته خیابان را می توانم همین طوری پرواز کنم، اما بابا همیشه منعم می کرد، بی آنکه برایم توضیح دهد که چرا نباید این کار را بکنم. بالاخره یک بار که چشم بابا رو دور دیدم، پیچیدم توی سرازیری و حالا نرو و کی برو.