کوتوله های زیرزمینی و قصه های دیگر
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
غول که سر و صدا را شنیده بود سرش را از پنجره بیرون آورد و چشمش به آدمیزادی افتاد که قد و قوارهاش مثل بقیه آدمها کوچک بود. اما میتوانست با گوی و میلههای سنگین او بازی کند. غول عصبانی شد و فریاد زد: آهای کرم کوچک! با گویهای من چکار داری؟...