معرفی کتاب ناجورها اثر حامد ابراهیم پور

در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
1
توضیحات
فرداش با چند تا از رفقا رفتیم به دیدنش. هرچی ریختیم خورد و شنگول نشد. وسطای صحبت به یه گوشه خیره میشد و حرفای نامربوطی میزد. آخر شب که بچهها در حال رفتن بودن، مچ دستمو گرفت و آروم گفت: 《میشه امشب پیشم بمونی؟ میترسم...》 نصف شب با صدای خشخش از خواب پریدم. توی تاریکی زانوهاشو بغل کرده بود و به گوشهای از اتاق نگاه میکرد. گفتم: 《بگیر بخواب رضا. دیوونهبازی در نیار.》 برگشت و به صورتم زل زد. چشماش مثل چشای یه گربه سیاه توی تاریکی برق میزد. یکهو ترس افتاد به جونم. دستشو گرفتم و آروم گفتم: 《بخواب رضاجان. هیچی نیست.》 دستشو کشید و با صدای لرزون گفت: 《نمیبینیش؟ لباس سفید تنشه. همین جاس. جلومون وایساده...》