شتری که باوفا بود

شتری که باوفا بود

زهرا زواریان و 3 نفر دیگر
4.0
3 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

6

خواهم خواند

0

روزی از روزها،شتر ناگهان آرام شد و بی قرار دور خودش چرخید.سراسیمه سرش را به زمین می کوبید و ناله می کرد.دهانش کف کرده بود.شتربان پیر ترسید.تا آن هنکام ،شتر را به این حال ندیده بود.جلو رفت وخواست آرام اش کند؛اماشتر به را به این حال ندیده بود.جلو رفت و خواست آرام اش کند؛اما شتر به حال خود نبود.خیلی بی قرار بود.شتربان خواست افسارشتر را در دست بگیرد؛اما نشد.شتر فرار کرد و شتریان پیرا را دنبال خود کشاند. شتربان پیر با پای لنگ دوید دنبال شتر.او هنوز نمی دانست برای شتر چه اتفاقی لفتاده!هرچه می کرد که جلو رفتن شتر را بگیرد،نمی شد،عاقبت دنبال او به راه افتاد.با تعجب دید که شتر به طرف شهر می رود.با خود گفت:او دارد به مدینه می رود!وبا تعجب در پی اش دوید. هرچه به مدینه نزدیک تر می شدند،بی قراری شتر هم بیشتر می شد.مدام سرش را به این طرف و آن طرف می چرخاند و گاه محکم بر زمین می کوبید.