قصه های رسول
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
0
توضیحات
آن روزها در شیراز بلوایی به پا بود. از طرفی قانون، کارمندان و دانش آوزان را مجبور می کرد کت و شلوار بپوشند و از طرفی دیگر روحانیون با این لباس مخالف بودند و مردم را مجبور می کردند عمامه و عبا بپوشند. تا این که آن روز رسید؛ وقتی به مدرسه رفتیم ناظم ایستاده بود و هر کس را که عبا پوشیده بود احضار می کرد، عبایش را با قیچی می برید و با کوک هایی نامرتب تبدیل به چیزی شبیه کت می کرد. در این میان کوک ها و وصله های ناجور شلوارها که حالا از زیر عباهای بلند بیرون آمده بودند، توجه همه را جلب کرده و بچه ها را به خنده می اندخت شلوار یکی از بچه ها ـ کرامت ـ سفید بود و با دو وصلۀ بزرگ خاکی و مشکی، بسیار جلب توجه می کرد. سرکلاس تاریخ، معلم کرامت را صدا کرد، ولی او از خجالت جلوی کلاس نرفت و همان جا پشت میزش بلند شد، از قضا جای او جلوی من بود و از همان ابتدا نگاه من به وصله های شلوار او دوخته شد. معلم چند سوال از کرامت پرسید که در همۀ آن ها کلمۀ "دو" به کار رفته بود و من ناخودآگاه با شنیدن این کلمه به دو وصلۀ شلوار نگاه می کردم و می خندیدم تا این که هم من و هم کرامت از کلاس درس اخراج شده و هر دو، صفر گرفتیم. مجموعۀ حاضر حاوی تعدادی داستان کوتاه تحت پاره ای از این عناوین است: قصۀ عینکم؛ زبان کوچک پدرم؛ عوضی نگیرید؛ زرگر مظلوم؛ عشق نیمه کاره؛ یک داروی جانانه و رفیق مهدی سرخی.
لیستهای مرتبط به قصه های رسول