ماجراهای آفریقا
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
نسخههای دیگر
توضیحات
این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.
مادران به دکتر کیم می گفتند:« نمی تونم بفهمم موضوع چیه،تنها چیزی که می دونم اینه که نمی تونم کاری کنم که بچه م دیگه گریه نکنه.» او دلسوزانه سرش را به نشانه تایید تکان می داد،زیرا وضعیت را کاملا درک می کرد،اما از به زبان آوردن کلمات درمانده بود.چطور می شد به یک مادر گفت که کودکش نیاز به غذای بیش تری دارد وقتی که هیچ چیز بیش تری برای دادن به او نبود؟دکتر کیم برگه می نوشت که کودک را در بیمارستان بپذیرند و می دانست که هیچ درمانی برای این وضعیت ندارد.بیمارستان هم هیچ غذایی نداشت، زمانی که نوبت او برای سرکشی بود،در بخش امراض کودکان راه می رفت،بچه ها با چشم هایشان او را دنبال می کردند،حتی زمانی که پشتش را به آن ها می کرد،می توانست نگاه خیره شان به روپوش سفیدش را احساس کند،بهت زده بود که آیا می توانست آن ها را آرام کند یا نه،اما خیلی زود می فهمید که نمی تواند.دکتر کیم،سال ها بعد به من گفت:« اونا متهم کننده نگاه می کردن.حتی بچه ها ی چهار ساله می دونستن که می میرن و من هیچ کاری برای کمک به اونا نمی کردم.تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که با مادر اسر جسد بی جون بچه هاشون گریه کنم.»