حسنی و بق بقو
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
باباجان لبخند زد و گفت: «تنبلی بسه! امشب مهمان داریم. برو از شیرینی فروشی، دو بسته آب نبات زعفرانی بگیر و زود برگرد.»حسنی که مثل چسب به رختخوابش چسبیده بود، به باباجان نگاه کرد، آن وقت باباجان مثل همیشه لحاف را از رویش پس زد و تشک را از زیرش کشید.حسنی فهمید دیگر چاره ای ندارد. کمی همان جا نشست و خمیازه های کوتاه و بلند کشید. بعد بلند شد. لباسش را پوشید و کفش هایش را پا کرد. اما یادش رفت....-از متن کتاب-