پرونیرا
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
بی هیچ حرفی گرفته بودم و سر کشیده بودم. آن قدر نخورده بودم که نفهمم چه می کنم. لب هایم می لرزید. ترسیده بودم شاید. قطعاً ترسیده بودم. هیچ وقت آدم معترضی نبودم. شاید باید می بودم. شاید باید به مادر اعتراض می کردم وقتی عکس ها را می سوزاند؛ وقتی شب ها صدای پچ پچه ای را از توی اتاقش می شنیدم و خیال می کردم صدای سوسک های توی حمام است که رفته اند لابه لای لباس ها و وسایل مادر.