گاه گرازها
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
1
خواندهام
2
خواهم خواند
0
توضیحات
در نیمه شب سیزده فروردین دوست جوان من؛ سهراب بالای دار رفت. او یک سال و سیزده روز زندانی بود و در این مدت ما همه سعی مان را کردیم اما موفق نشدیم. در ملاقاتهای مکرر، می گفتم: «ما موفق می شویم.» و او با ناباوری نگاهم می کرد و می گفت: «باور کن من نکشتم، این کار از من برنمیاد، هرکی باور نکنه تو باید باور کنی.» و من می گفتم: «باور می کنم، می دونم، می دونم تو نکشتی. برای همین ما تلاش می کنیم و حتما موفق می شویم.» اما موفق نشدیم.
لیستهای مرتبط به گاه گرازها