کفش پاشنه طلا

کفش پاشنه طلا

کفش پاشنه طلا

نوید بازیار و 2 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

یک خانوادة هفت نفری در دهی زندگی می کردند. اعضای این خانواده پدر، مادر و پنج دختر بودند. خداوند این خانواده را دوست داشت و هرشب هفت قرص نان به آنها هدیه می داد. آنها با وجود این که خانوادة فقیری بودند، اما احساس خوشبختی می کردند. بعد از چندی، مادر در بستر بیماری افتاد و از دنیا رفت. پدر برای سرپرستی دختران، با زن دیگری ازدواج کرد. با آمدن نامادری به خانه، باز خداوند هفت قرص نان را هر شب به آنها هدیه می داد. روزی نامادری به پدر گفت که اگر دخترانش را در بیابانی رها کند که آنها راه خانه را گم کنند، می توانند هر شب هفت قرص نان بخورند و سیر شوند. پدر فریب نامادری را خورد، بنابراین دختران را به بیابانی برد و آنها را در گودال عمیقی فرستاد و خود بازگشت. خداوند آن شب دو قرص نان به پدر و نامادری داد و پنج قرص نان در بیابان به دختران هدیه داد. دختران در گودال صدای پیرزنی را شنیدند. پیرزن یک کفش پاشنه طلا داشت و به پای دختران پوشاند. کفش پاشنه طلا به پای دختر کوچک جور شد و پیرزن او را برای پسرش خواستگاری کرد. زنان ده در خانة پیرزن جمع شدند و چون دختران زیبا بودند، هرکدام از آنها را برای پسرانشان خواستگاری کردند. در این کتاب سرنوشت دختران و پدر و نامادری آنها، همراه با تصاویر، برای گروه سنی «ب» و «ج» به تصویر کشیده شده است.