سرباز پیسفول
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
بعضی وقت ها که از آن همه شیطنت کردن خسته می شدیم در قسمت کم عمق نهر دراز می کشیدیم و حرف می زدیم و اجازه می دادیم که رودخانه موج های کوچکش را از روی ما عبور دهد. یک بار مولی به ما گفت که دلش می خواهد همان جا و در همان زمان بمیرد. گفت نمی خواهد فردایی بیاید. چرا که هیچ فردایی به قشنگی امروز نخواهد بود.
لیستهای مرتبط به سرباز پیسفول