"بشیر" منگوله های رنگی دور گردن شترش را می شمرد. تنها آرایش و زینت شترش همین منگوله هاست زیرا آن قدر قوی و زیباست که احتیاجی به تزیین بیش تر ندارد. او به همراه همسفرش، که مرد جوان کوچک اندامی به نام "زهیر" است، به سمت مکه حرکت می کند تا شترش را بفروشد؛ شتری که همه در شهر "رابغ" خواهانش هستند ولی هیچ کس آن قدر ثروتمند نیست که پول خوبی بابت آن بدهد. بشیر دوست ندارد خریداری برای شترش پیدا شود، اما از طرف دیگر می داند ناچارند آن را بفروشند. مدتی دیگر خواهرش عروس می شود و باید برای او جهیزیه تهیه کنند...