دختران آفتاب

دختران آفتاب

دختران آفتاب

جوخه حارثی و 2 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

... «من نجیه هستم، قمر؛ و تو را می خواهم.»هنوز و بعد از گذشت سال ها صدا و کلماتش در سر عزان طنین انداز است. « من نجیه هستم، قمر؛ و تو را می خواهم.» عزان زنان زیادی را در زندگی اش نمی شناخت و قطعاً زنی به آن شجاعی را هرگز نمی شناخت. قمر؟ او باید لقبی فراتر از ماه داشته باشد. او از هر چه در زندگی دیده و هر چه خواهد دید، زیباتر بود. در شبی مهتابی او را دید؛ گویی حورالعینی بود که خداوند به بندگان باایمانش بشارت داده است. از او دور شد، کفش هایش را زیر بغل زد و فرار کرد. به هیچ چیز نمی توانست فکر کند و با تمام قدرت به سوی عوافی می دوید...