معرفی کتاب غم آخر اثر مرتضی حقیقت

در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
0
توضیحات
سرم را بالا می آورم. چیزی می بینم که در برق نگاهی می شکند و صدایی را می شنوم که می گوید: «نگاه کن، من عزیزه ام همین حالا از آلماآتا، از آن سرزمین های دور می آیم. بعد از دیدن من همه عمر به دنبال من می آیی و پیدام نمی کنی. تا روزی که به هفتاد سالگی برسی، وقتی با چهره ای پر از چروک و قلبی آکنده از درد در گوشه پارک گمنامی در سرزمینی غریب و بیگانه نشسته ای، دوباره مرا می بینی، که من با همین لباس و با همین قامت به سویت خواهم آمد. تو با حیرت نگاهم خواهی کرد و حتی از من خواهی پرسید که آیا من آن پری سفیدپوش امروزی نیستم. و من در جواب خواهم گفت آری. دو قطره اشک قل می خورند و از گونه های پر از چروکت می ریزند روی یقه بارانی طوسی رنگت... تو با خودت خواهی پنداشت که چیزی را گم کرده ای که هرگز دوباره بدان نمی رسی و من به حیرت و غم تو خواهی خندید. در آن روز سرد و عبوس و ابری با خودت فکر خواهی کرد که چیزی تا آن لحظه واپسین نمانده است و چه خوب می بود اگر زندگی را با عشق می گذراندی و من بار دیگر به اندیشه تباه شده تو خواهم خندید. زوج پیر و فرتوتی از برابرمان خواهند گذشت، من بلند خواهم خندید و هق هق گریه تو را زوج پیرخواهند شنید و بی آن که به روی خودشان بیاورند، به راه شان ادامه خواهند داد...به راه شان ادامه خواهند داد...خواهند داد.»