لاپوونا

لاپوونا

لاپوونا

آتوسا مشفق و 1 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

این عادتِ مارک بود که روی سنگ قبر مادرش دراز بکشد و بدنش را جوری مماس بدن مادرش مچاله کند انگار نوزادی است میان دستان مادر مرده‌اش زیر خاک. همیشه احساس می‌کرد زمینِ زیرش مملو از حس تعلق است. آنجا دراز می‌کشید، به شاخه‌های در حال جنبیدنِ درخت صنوبر چشم می‌دوخت و به آواز پرنده‌ها گوش می‌داد. ممکن بود مرغ زنبورخوار یا مرغ انجیرخواری آواز شادی سر دهد. مارک دوست داشت این‌طور فکر کند که مادرش از بهشت برایش آواز می‌خواند. حالا که کنار سنگ قبر ایستاده بود، آواز زاغی را شنید. صدای زاغ برآشفته، زننده، مداوم و گوش‌خراش بود؛ برای مارک مثل این بود که پیرزنی سرش را از پنجرۀ خانه‌اش بیرون آورده است و رو به او غرولند می‌کند. جود گل‌ها را کنار سنگِ کنده‌کاری‌شده گذاشت و پرسید: «چرا امروز روی قبر دراز نمی‌کشی؟» «امروز نه… پرنده‌ها دارن یه آواز خیلی غمگین می‌خونن.»