قهوه ای و قاقاری
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
در زمان های قدیم روستای کوچک و قشنگی بود که مردی جوان در آن زندگی می کرد. او صاحب چند گوسفند و یک گاو بود. مرد یک روز آن ها را به چرا برد و خودش زیر سایه درخت خوابید، «قهوه ای»، گاو مرد به اطراف دشت می رود تا کمی تفریح کند اما راه را گم می کند و نمی تواند پیش صاحبش بازگردد. «قارقاری»، قهوه ای را می بیند و به او کمک می کند تا مرد جوان را پیدا کند.